تنها مهندسِ پزشکِ بیان، نه مهندس ماند و نه پزشک شد بلکه اطلاعیههای سازمان سنجش رو دانه به دانه همراه شد تا نهایتا وزارت آموزش و پرورش کارنامه سبزی که نشان از آموزگار شدنش بود رو نشان داد تا او هرروز از غروب آفتاب تا نیمه شبش رو با فکر و تلاش برای فردایی که قرار است دُرستترین رو به بهترین شکل به کلاس پنجمیهای روستا یاد دهد سپری کند حالا او چهارده دختر و ده تا پسر داره، بچههایی که هرکدوم دنیایی منحصر به فرد دارند یک روز یکی شاده، یکی مضطرب، روز دیگه یکی غمگینه و دیگری شگفتزده و اینگونه او در مسیری سرشار از عشق و اضطراب توامان قرار گرفته
اشتراک گذاری در تلگرام
چهارم ابتدایی که بودم، معلمم سر آخرین امتحان مدرسه شماره تلفن خونهاشون رو روی کتاب علومم نوشت سه ماه تمام هرروز صفحه اول کتاب علوم رو باز میکردم، شمارهاش رو نگاه میکردم، تلفن خونه رو دستم میگرفتم ولی نمیتونستم زنگ بزنم اینقدر زنگ نزدم که یهو به خودم اومدم و دیدم بیست سال از اون سالها گذشته تلاش کردم برا پیدا کردن شمارهاش، چند روزی طول کشید تا خودم رو آماده کنم برای حرف زدن باهاش ولی حالا بچههای من، کلاس پنجمیهای من هر وقت دلشون بخواد زنگ میزنن، صدای خندههای رضا و متین سوژه فیلمبرداری همسر من میشه دنیا و النا سر منچ، مارپله یا اسمفامیل بازی کردن تو خونه ما به توافق نمیرسن و این در حالی است که یگانه با قند تاس درست میکنه برامون بچههای الان بچگیهاشونم با بچگی ماها خیلی فرق داره
اشتراک گذاری در تلگرام