تنها مهندسِ پزشکِ بیان، نه مهندس ماند و نه پزشک شد. بلکه اطلاعیههای سازمان سنجش رو دانه به دانه همراه شد تا نهایتا وزارت آموزش و پرورش کارنامه سبزی که نشان از آموزگار شدنش بود رو نشان داد. تا او هرروز از غروب آفتاب تا نیمه شبش رو با فکر و تلاش برای فردایی که قرار است دُرستترین رو به بهترین شکل به کلاس پنجمیهای روستا یاد دهد سپری کند. حالا او چهارده دختر و ده تا پسر داره، بچههایی که هرکدوم دنیایی منحصر به فرد دارند. یک روز یکی شاده، یکی مضطرب، روز دیگه یکی غمگینه و دیگری شگفتزده و اینگونه او در مسیری سرشار از عشق و اضطراب توامان قرار گرفته.